زهر است اعطای خلق هر چند که دوا باشد

حاجت ز کی میخواهی جایی که خدا باشد

Pages

۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

دلتنگی

وطن گندمت بی گُدام است
بگو صاحبِ تو کدام است
وطن جنگِ تو تا همیشه
وطن صلح تو بی دوام است
وطن صبح هایت کجایند
غریبیم و روزِ تو شام است
نه رفتن نه تابِ پریدن
به هر کوشه خاکِ تو دام است
چنان فقر افتاده اینجا
که هر ماه تو چون صیام است
وطن جشن هایت کجا شد
کنون خنده بر لب حرام است
اگر اینچنین روزگار است
گمانم که کار ات تمام است
چه چیزی درونت نهفته ست
که عشقِ تو در دل مدام است

  طنز از هارون یوسفی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر