گر زغم ناله و فغان نکنم پس چی کنم
درد دل را به محبان نکنم چـــــــی کنم
پردهء چشم من از نقش رخش خالی شد
اشک را زیور چشمان نکنم چـــــی کنم
نیست در شــــــهر مرا مونس و هم ناله دل
خود به خود قصه هجران نکنم پس چی کنم
دستگیری نکند کس ز منی خسته روان
آشنایی به فقیران نکنم پس چــــــــی کنم
شهروندان همه بر ظاهر ما مــــــی بینند
رنگ بر موی پریشان نکنم پس چــی کنم
همچو یوسف بفروشند به بازار مــــــــرا
شکوه و گله ز اخوان نکنم پس چی کنم
درد دل را به محبان نکنم چـــــــی کنم
پردهء چشم من از نقش رخش خالی شد
اشک را زیور چشمان نکنم چـــــی کنم
نیست در شــــــهر مرا مونس و هم ناله دل
خود به خود قصه هجران نکنم پس چی کنم
دستگیری نکند کس ز منی خسته روان
آشنایی به فقیران نکنم پس چــــــــی کنم
شهروندان همه بر ظاهر ما مــــــی بینند
رنگ بر موی پریشان نکنم پس چــی کنم
همچو یوسف بفروشند به بازار مــــــــرا
شکوه و گله ز اخوان نکنم پس چی کنم